هلیاهلیا، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 28 روز سن داره

خورشید زندگی

سلام سال 92

دیگه باید سال به سال بیایم و پیغام بزاریم امروز اگه خدا بخواد میخوام به همه دوستای وبلاگیمون سر بزنم کلی از خوندن پیغاماتون اول شرمنده و سپس کلی خوشحال گشتم. هلیا جونم هم دیگه واسه خودش خانومی شده و دیگه پاییز میره پیش دبستانی 2 و من هم اصلا" متوجه گذشت زمان نشدم. چند تا عکس یادگاری هم براتون میزارم: عکس جدید هلیا جونم توی مهدکودک سالار عید 92- خونه مامانی -شمال ع لاهیجان - نوروز 92 باغ لاله گچسر - اردیبهشت 92 با زرین دشت - جاده فیروزکوه ...
22 خرداد 1392

سلامی به گرمای تابستان

سلام به همه دوستای خوب و مهربون هلیا که همیشه با ما بوده اند. مشکلاتی که برام تو این چند وقت پیش اومد باعث شده بود که نتونم دفتر خاطرات دخملی رو آپ کنم ولی دوباره (گرچه کمرنگ) اومدیم. هلیا جون از تاریخ اول تیرماه 91 به مهدکودک جدید می رود و خدا رو شکر خیلی خیلی از مهدش راضی هستیم. اسم مربی هلیا سحر جون هستش هلیا بعضی وقتا که می خواد از مهد تعریف کنه اشتباهی میگه زیبا جون بعد با صدای بلند میخنده  و میگه دلم برای زیبا جون یه ذره شده می شه بریم ببینیمش... چون تولد هلیا جونم توی ماه مبارک رمضان هستش یک هفته ای زودتر تولد براش می گیرم ولی از یه طرف هم با امتحاناتم همزمان شده ..... ولی خوب همه تلاشمو می کنم که خوب برگزار بشه تاریخ احتما...
19 تير 1391

عید همه مبارک

یه سلام گرم به همه دوستای وبلاگیمون دلم واسه همه کلی تنگ شده بود شرمنده که همگی اومدید و سر زدید ولی بازهم ما نبودیم اومدیم که دوباره اکتیو باشیم قول مردونه میدم البته اگه گرفتاریها بزاره (کلی دلیل برای نبودنم داشتم که حالا یه پست میزارم و همه رو توضیح میدم) این مهمه که هنوز دوستای گلمو رو دارم و هلیا جونم هم برای همشون پیغام میزاره برای ری- اکتیو شدنمون هم عکس میزاریم تا پست خالی نمونه.....   به زودی خونه همه میایممممممممممم :)   ...
20 فروردين 1391

سلام گرم زمستانی

سلام به همه دوستای خوب و باوفا که همش با این بی وفایی های ما میومدن و به ما سر میزدن و پیغام میگذاشتن من همش یک هفته مسافرت بودم و زود برگشتم تو این مدت هلیا هم خیلی بهش خوش گذشته بود هر روز خونه مامانی بود و کمتر به مهدکودک رفته بود دیر از خواب بیدار میشد و صبحونه که میخورد هر روز میرفت ددر یه روز هم با پانیذ و خاله پروانه (دستش درد نکنه ) رفته بودن سرزمین عجایب یه روز هم با بابایی مجردی رفته بودن خونه مادرجونی (مامان بزرگ هلیا) وقتی از سفر اومدم خونه مامانی اینا خیلی هیجان زده بودم با صدای بلند هلیا رو توی راه پله صدا کردم هلیا رو که دیدم اشک تو چشمم جمع شد احساس کردم دخملی خیلی بزرگ و خانم شده مامانی هم دستش درد نکنه هلیا رو حموم برد...
10 دی 1390

سلام از راه دور

هلیا جونم امشب سومین شبی هست که بدون تو میخوام برم بخوابم قبلش اومدم عکساتو ببینم و وبلاگتو ببینم وقتی دیدیمت فهمیدم که چقدر دلم واست تنگ شده آخه دیگه اشکام نمیزارن که بیشتر بنویسم فقط چند خط یادگاری نوشتم که بعدا" برات بعنوان یادگاری بمونه عزیز دلم اینجا همه چی بوی کریسمس و تزئینات سال جدید میلادی رو داره همه جا پر از وسایل کریسمس شده برات چند تا عکس میزارم که بدونی چقدر این شهر قشنگ و ساکت و در عین حال زیباست جاتو حسابی اینجا خالی کردم (البته همراه با بابایی) رفتم اینجا کلی برات شکلات و اسباب بازی خریدم ولی متاسفانه نمیشه زیاد خرید کرد چون اینجا واقعا" همه چی گرونه ...
9 آذر 1390