هلیاهلیا، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 28 روز سن داره

خورشید زندگی

خاطرات سفر به شمال

از اونجایی که من و بابایی چهارشنبه مرخصی گرفته بودیم صبح روز چهارشنبه ساعت 5 صبح هلیا رو همون جوری که خوابیده بود بردم گذاشتم تو ماشین و به سمت شمال حرکت کردیم خدا رو شکر جاده خیلی خلوت و خوب بود حدودای ساعت 8 و نیم رسیدیم خونه مامانی و هلیا وقتی بیدار شد خیلی خوشحال شد که رفتیم شمال توی حیاط یه چرخی زد و صبحانه خورد خونه مامانی هم خیلی زیبا شده بود .گلها و درختا و صدای پرنده ها و سکوت بی نظیری که داره آدم معنای واقعی آرامشو اونجا می فهمه عصر که حیاط رو مامانی می شست و گلها رو آب می داد هلیا خانوم هم با کوزه ای که دستش بود همه جا را کلی خیس کرده بود و کلی خوشحال بود و میگفت اون گل کوچیکه میگه من بازم آب میخوام و همش ژست میگرفت که من ع...
16 خرداد 1390

تعطیلات آخر هفته خرداد 90

هلیای من دیگه خدا رو شکر تقریبا" خوب شده حالا دیگه نوبت من بود که مریض بشم دیشب با بابایی منو بردی دکتر دختر گلم و یه آمپول دگزامتازون نوش جان کردم حالا خیلی بهترم و امروز شانسم تو شرکت سرم خیلی شلوغ بود دیشب که داشتیم از دکتر بر می گشتیم خونه بابایی گفت شام چی داریم من گفتم هیچی نداریم چون حالم خوب نبود همش خوابیده بودم بابایی به من گفت چی بخرم هلیا گفت کباب قربونش برم با بابایی کباب خوردی و اومدی تو تختت خوابیدی فدات بشم که دیشب نتونستم صبر کنم با هم بریم بخوابیم. هلیای مامان فردا چهارشنبه تا دوشنبه هفته دیگه میخوایم بریم مسافرت پیش مامانی اینا اونا هم شمال هستن و منتظرن تا ما هم بریم امیدوارم بهمون خوش بگذره و هوا خوب باشه...
10 خرداد 1390

34 ماهگی هلیا جون

هلیا جون وارد 34 ماه شدی واقعا" نمیدونم چه جوری گذشت انقدر بهت وابسته شدم که فکر میکنم از اولین روزی که خودم به دنیا اومدم توهم بامن بودی اصلا" روزای بی تو بودن یادم نمیاد.هلیا جون  با تمام وجودم دوستت دارم و برای موفقیتت هرکاری می کنم تا همیشه در بلندترین قله های موفقیت و پیروزی باشی. چون میدونم لیاقتش رو داری. چند روز پیش با بابایی رفتی پارک و بابایی هم یادش رفته بود دستاتو با صابون بشوره تو هم زده بودی به چشمت و چشمت یه کم ملتهب شده بود پنجشنبه عصر رفتیم پیش دکتر تکیار و یه قطره داد که خداروشکر خیلی زود خوب شد و التهابش خوابید. توی مطب دکتر تکیار: هلیا: سلااااااام دکتر: سلام به به هلیا خانوم خوبی هلیا خودش میر...
7 خرداد 1390

روز همه مادران مبارک

عشق یعنی مادر   صبر یعنی یک زن   مهر یعنی دختر   نور یعنی خواهر هرچه هستی عشق یا صبر؛ مهر یا نور روزت مبارک همتون رو دوست دارم دیروز از طریق هلیا متوجه شدم که امروز از طرف مهدکودک برنامه ای برای روز مادر خواهدبود هلیا یه شعر رو داشت توی خونه زمزمه میکرد ........ دوستتت دارم عزیزم که بخاطر من این شعر زیبا رو حفظ کردی  ...
3 خرداد 1390

هلیا پیکاسو بازم اثر هنری بجا گذاشت.

اثر هنری در تاریخ 02.03.1390 بازم دیشب من و بابایی شاهد یه اثر هنری دیگه شدیم و خانوم دستور فرمودن بعدش از اثرش و هنرمندش عکس برجای بگزاریم تا در آینده خودش شاهد پیشرفتش تو نقاشی باشه. چون دفعه پیش اینجوری عکس گرفته بود ایندفعه هم طبق سنت همون کارا رو کردیم. قربونش برم که بعد هم توضیح میده و راجع بهش یه داستان تعریف می کنه. همونطوریکه در نقاشی مشاهده می فرمایید نقاشی هلیا جون دو جانبه است (بالا) مامان و بابا و نی نی (پایین) چرخ و فلک بعلت ذیق جا و کمبود امکانات بچم از همه طرف وایتبردش استفاده میکنه (ه د ف م ن د ی  ی ا ر ا ن ه   ه ا) رو بچه هم تاثیر گذاشته .   ...
3 خرداد 1390

شعر بابایی برای هلیا جونم

هلیا جونم قبل از اینکه قدمهای کوچولوتو تو این دنیا بزاری بابایی برات یه شعر سرود (دستش درد نکنه) منم اون موقع تو خاطرات دوران بارداریم گذاشتم و یک نسخه خطی رو هم قاب کردم زدم به دیوار اتاقت. الان میخواستم اینجا هم بزارم که تو وبلاگ دخملی هم باشه بعد که بزرگتر شدی خودت بخونی و ببینی بابایی چه حس پاکی نسبت به تو داشته : سلام از ما به تو اي نوگل زيبا                                               به تو خورشيد بي هم...
2 خرداد 1390