سفرنامه تیرماه 90
پنجشنبه صبح زود از سمت شمشک - دیزین وارد جاده چالوس شدیم هوا خیلی مه بود واقعا" باورم نمیشد که این موقع سال انقدر هوا خنک باشه توی سیاه بیشه چند تا عکس انداختم تا یادگاری باشه و هلیا جونم بعد ببینه (هلیا از اول تا آخر جاده رو خوابیده بود )
وقتی رسیدیم با منظره جالبی روبرو شدیم درخونه مامانی انقدر گلهای کاغذی جلوه قشنگی به کوچه داده بودند که هرکی رد میشد نگاه میکرد.
بعد از صرف صبحانه ( به پیشنهاد اینجانب ) وسایل جمع آوری شد و رفتیم جاده 3000 خیلی آروم و خوب بود هوا هم ابری بود و هر از گاهی یه نمه بارون میزد ( واقعا" جای تعجب داشت چون هممون یه کمی سردمون شده بود) ولی متاسفانه به خاطر سیلی که این اواخر اومده بود اطراف رودخونه را خراب کرده بود. هلیا جونم هم که کنار رودخونه کلی بازی کرد
هلیا در مسیر رفتن به 3000
نمایی از دورنمای قلعه گردن و هتل کایت
بهشت جاده 3000
سیل اطراف رودخونه رو برده بود.
هلیا همش مشغول ژست گرفتن بود برای عکس
کامیار توی چادر به هلیا سنگ کاغذ قیچی یاد می داد (اینجا بود که بارون نم نم میومد)
عصر به سمت خونه راه افتادیم بابایی و عموسعید وسایل شنا برداشتند و برای هلیا خانوم هم یک فقره مایو قرمز خریدیم (خودش همش تو ماشین بعد از خرید مایو می گفت ولی مامان من مایو صورتی می خواستم) رفتیم سمت دریا و بابایی و عمو سعید رفتن شنا هلیا هم تو ساحل کلی بازی کرد و یه کم آب تنی کرد.
ژست های هلیا با مایو جدید
تا نزدیکای غروب اونجا بودیم کمی تنقلات خوردیم و بازی کردیم بعد رفتیم خونه و شام خوردیم و خوابیدیم
من و بابایی و هلیا جون
فرداش که جمعه بود تصمیم بر این شد که بریم جنگل دالخانی دوباره وسایل رو آماده کردیم و نزدیکای 11 بود که راه افتادیم و رفتیم واقعا" گوشه ای از بهشت بود همه جا مه بود و درختا سبز سبز جدیدا" هم خیلی بهش رسیده بودن همه جا تمیز بود سطلهای زباله را افزایش داده بودن خلاصه هیچ منظره بدی دیده نمی شد اول جاده که رسیدیم دیگه کولر ماشینا خاموش میشد و همه اکسیژن طبیعی استشمام می کردند وای چی میشد نزدیک تهران هم یه همچین جایی بود. جای همه خالی کلی آب هم از چشمه خوردیم وبردیم هلیا هم کلی آب خورد آبش انقدر یخ بود که نمیتونستیم با دست آب بخوریم
من و مامانم و جنگلانی
این همون صحنه عکس بالاست بعد از صرف نهار همه جا رو مه گرفته بود.
انقدر هوا سرد شده بود که مجبور شدیم آتیش روشن کنیم.
یواش یواش دیگه مه غلیظ همه جا رو گرفت نمیدونید چه منظره ای بود داشتیم یخ می کردیم.
عکس هنری از من هم مه بود و خورشید
عکس favorite من این عکس است "بنظر من صحنه بینظیری بود شکارش کردم"
هلیا تو راه رفت کلی رفته بود تو حس بچم تا حالا این همه درختای سبز و هوای پاک و سکوت و آرامش رو یه جا ندیده بود.
خلاصه جای همه خالی رفتیم و یه جای دنج (واقعا" جای بکری بود) پیدا کردیم و مشغول آماده کردن وسایل ناهار بودیم که ظرف مدت چند ثانیه دور و برمون رو مه غلیظی گرفته بود با خودم فکر کردم گفتم چه عقلی کردم سویشرت هلیا رو آوردم دوتا شلوار پوشیده بود ما هم پتو دورمون پیچیده بودیم عمو سعید آتش روشن کرده بود چه بساطی بود ساعت نزدیکای 3 ظهر بود ولی ما داشتیم یخ می کردیم خلاصه تا نزدیکای عصر اونجا بودیم بعد اومدیم خونه وسایلمون رو گذاشتیم و شام ما برای خودمون میرزا قاسمی درست کردیم و هلیا و کامیار وبابایی ( بخاطر دوست نداشتن بادمجان) رفتن جوجه بروستر بعد برگشتن و همگی باهم "ستایش " رو دیدیم و رفتیم کنار دریا آقایون توی آب خانوما هم گشت و گذار کنار ساحل و بازار ترکمنها و هلیا خانوم شن بازی و آب بازی و موج بازی تاساعت 5/12 اونجا بودیم.
شنبه صبح عازم جاده 2000 شدیم رفتیم از مراکز پرورش ماهی قزل آلای زنده گرفتیم هلیا انقدر خوشش اومده بود که نگو چون ماهی هی درمی رفت و هلیا بلند بلند می خندید
در مسیر رفتن به 2000
هلیا توی مرکز پرورش ماهی
جای همگی خالی (برنج رو توی خونه آماده کرده بودیم) رفتیم دوباره 3000 و اونجا ماهی رو درست کردیم وخوردیم واقعا" مزش با ماهی قزل آلای تهران فرق میکرد یه چیز دیگه بود. تا عصر اونجا بودیم
بعد اومدیم خونه همگی دوش گرفتیم و خاله نیر دستش درد نکنه به نیابت از مامانی آش رشته درست کرد و خوردیم خیلی عالی بود و چسبید بعد رفتیم تنکابن (چون شب عید بود همه جاجشن بود و شیرینی و شربت پخش میکردند و بساط مراسم و موزیک و اینجور چیزا داشتن ) تا شب گشتیم
موقع برگشتنی از کاکا واسه هلیا خانوم کیک گرفتیم و رفتیم خونه و بساط تولد رو راه انداختیم
بزن و برقص و بخور و ......
ما نذر داریم هر وقت میریم شمال واسه هلیا تولد میگیریم
بعد رفتیم و توی حیاط بدمینتون بازی کردیم ودر پایان ساعت تقریبا" 1 بود که خوابیدیم
یکشنبه بابایی وعمو سعی وان بادی هلیا را باد کردن و توش رو پر آب کردیم و هلیا تقریبا" تا ظهر توی آب بود و داشت بازی می کرد
بعد رفتیم خونه دوست بابارضا که تازه ویلا ساخته توی همون کوچه بعد ناهار بعهده بابایی و عموسعید بود ناهار رو خوردیم و هممون تا ساعت 5 چپه شدیم و بعد بیدار شدیم و برای آخرین بار رفتیم دریا این بار هلیا و هم با بابایی وعمو سعید و کامیار رفت توی دریا و کلی شنا کرد من و خاله نیر هم توی ساحل نشسته بودیم بعد ساعت 7 رفتیم خونه و تا ساعت 8 خونه رو تمیز کردیم و همه چی رو جمع و جور کردیم و همه جا رو شیش قفله کردیم
اینم همسفرای ما
ساعت 5/8 رفتیم رستوران ماهان شام محلی خوردیم هلیا هم خیلی با اشتها غذا میخورد مث اینکه دریا حسابی خستش کرده بود بعد ساعت 5/9 راه افتادیم و اومدیم تهران (چون جاده یکطرفه بود خیلی راحت اومدیم و ساعت 1 تهران بودیم) هلیا که از ساعت 10 تو ماشین خوابید و تا خونه بیدار نشد
عکس هلیا با tweety رستوران ماهان
عکسای هلیا جونم توی رستوران کنار رودخونه
این بود سفرنامه ما به شمال دوستتون داریم