ما اومدیم
سلام بعد از یک غیبت طولانی- این چند وقت خیلی سرمون شلوغ بود اولا" اینکه توی شرکت مسئولیت جدید گرفتم بعضی وقتا خیلی دیر میرم خونه ولی کلا" مسئولیت جدیدم رو بیشتر دوست دارم با اینکه خیلی کارم بیشتر شده - بعدشم اینکه هلیا جونم هفته پیش توی گلوش تبخال زده بود (اینو دیگه تا حالا نشنیده بودیم) تب شدیدی کرد وقتی بردیم دکتر گفت یا اینکه از چیزی توی خواب ترسیده یا اینکه با کسی که داشته تماس پیدا کرده .... ولی خدارو شکر خوب شد و 3روز مهدکودک نرفت و مهمون مامانی بود. خبر دیگه اینکه مادرجونی هلیا از کربلا پنجشنبه اومد و کلی درگیر اونور بودیم و دقیقا" در همون روز تولد پانیذ جون هم بود و منو هلیا نتونستیم فرودگاه بریم ولی در عوض هلیا و پانیذ کلی از خودشون قر در وکردن و رقصیدن و شمع فوت کردن و خاله پروانه کلی از خودش هنر در وکرده بود و جمعه از صبح خونه مادرجونی بودیم عصر جمعه هم که بابایی کلی حال کرد که استقلال برنده شد. و در آخر اینکه من دارم دانشگاه شرکت میکنم و درگیر فرم و ثبت نام و اینجور چیزا بودم و یه خبر مهم دیگه اینکه اگه خدا بخواد و قسمت بشه که فکر کنم یه جورایی شده و قرعه به ناممون افتاده و خدا مثل اینکه میخواد دیگه انقدر بار گناه رو دوشمون سنگیینی نکنه هفته اول مهر میخوایم برای مکه ثبت نام کنیم کسانی که مشرف شدن برای ما هم دعا کنن که استحقاقشو داشته باشیم.
بعد از این همه خبرای داغ انتظار داشتین فرصت کنم که بیام و وبلاگ دخملی را آپ کنم.
ولی از دخملی براتون بگم که کلی خانوم شده برای خودش و کلی تو کارای خونه به مامانش کمک میکنه دیگه بعد از شام من مثل مامانا میشنم و این هلیا خانومه که همه چیزو درست میزاره سرجاش......
دیشب هلیا هوس پارک کرده بود ساعت 11 میگفت مامان میشه خونمون رو ببریم کنار پارک
این هم چند تا عکس از این دوره ای که نبودیم (ببخشید این جا همه چیز د-ر-ه-م-ه)