هلیا خانم دیگه کلی واسه خودش خانومممم شده
هفته پیش با هلیا خانوم رفتیم و واسش چراغ خواب خریدم کلی بچم ذوق کرد و گفت دیگه می خوام تو اتاق خودم بخوابم منم دیشب شامش را ساعت9 دادم خورد و رفتم تختشو مرتب کردم (آخه میدونید که تا امروز تختخواب جای همه کاری تو اطاق هلیا خانم بود بجز خواب) کلی درهم و برهم بود مرتب کردم براش بالش و پتو اوردم و دیگه ساعت یه رب به 10 رفتیم مسواک و بعدش بوس بابایی میدونی که من و بابایی خیلی دوستت داریم و بخاطر تو هر کاری می کنیم که تو همیشه شاد و خندان باشی
چراغ خوابت رو خودت روشن کردی و آروم روی بالش دراز کشیدی منم پیشت خوابیدم و از لای نرده ها دست منو گرفته بودی و خوابیده بودی وهی به کمدت و اینور و انور نگاه میکردی همه چی تو نور چراغ خواب صورتی شده بود 2 دقیقه یکبار از لای نرده های تخت می گفتی مامان هیجا نری ها ........ منم میگفت همینجام با خیال راحت بخواب هر موقع بیدارشی من و اینجا می بینی یواش یواش حرکتات کم شد ولی هنوز نخوابیده بودی با صدای در کمد یهو از خواب پریدم و ترسیدم فکر کردم صدای چیه قلبم ریخت بابایی اومده بود روم پتو بندازه آخه منم انقدر خسته بودم کنار تو خوابم برده بودتو هم عین فرشته ها خوابیده بودی بلند شدم دیدم ساعت 11 است و بابایی هم می خواد بره بخوابه ....... منم کیف مهدکودک فرداتو آماده کردم و اومدم پیش دخملی خوابیدم تا خود صبح اصلا" بیدار نشدی و فکر کنم داشتی خوابهای خوبی میدیدی تو خواب همش می خندیدی (شاید خواب تاب بازی رو میدیدی ) مثل اینکه تو هم خیلی خسته بودی فقط یک بار بلند شدی آب خوردی و خوابیدی .
صبح ساعت 7 از خواب بیدار شدم و بابایی گفت امروز تو رو میبره مهد منم خودم راهی سفر ترافیکی نیایش شدم و 8رسیدم سرکار و الان هم دارم این مطلب رو می نویسم.
اول این عکس رو انداختم دیدم خیلی تاریکه هیچ چی معلوم نیست
بعد ایندوتا عکس رو با فلش انداختم بچم طفلکی چشماشو محکم بست (الهی بمیرم)