3 سالگی عروسکم
دخملی گلم دیگه کمتر از یک ماه به سه سالگی مونده عزیزکم واقعا" نمی دونم اینهمه روز چه جوری گذشت .
دخملی هر روز کلمات جدید از میس سمانه یاد میگیری و برای من می گی و هر چی توی کتاب می بینی انگلیسیش رو هم میگی دیروز بابایی تلویزیون نگاه می کرد مار نشون داد گفتی مامان wiper قربونت برم که انقدر به زبان انگلیسی علاقه داری.
چند وقت پیش رفتیم سمرقند خرید کنیم یه بچه خوابیده بود روی زمین و گریه می کرد فکر کنم از مامانش یه چیزی میخواست همه به اون نگاه میکردند هلیای مامان تو هم خیلی تعجب کرده بودی آخه تا حالا از این صحنه ها ندیده بودی بعد که اومدیم خونه برای بابایی تعریف کردی
بابایی گفت هلیا جون نظرت راجع به اون بچه چی بود
هلیا : نظر دارم که بلند شه وایسته
من و بابایی:
دیگه از کارای جدیدت اینکه به مامان تو کارای خونه کمک می کنی وقتی مهمون میاد خونمون میری نمکدون و قندون رو میزاری روی میز و عاشق بستنی پیچی میهن هستی
دیشب میخواستیم بریم خونه مامانی گفتی من بستنی میخوام گفتم خودت باید بری به عمو بگی منم بیرون مغازه وایستاده بودم ببینم چی میگه
هلیا: سلام
عمو: سلام به به هلیا خانوم خوبی
هلیا: من یه چیزی میخوام
عمو (با لهجه آذری): به به چی میخوای
هلیا: بستنی از اینا (روی در یخچال نشونش داد)
چهارشنبه رفته بودیم هایپر استار برای خودت لگو خریدی و باهاشون همه چی درست میکنی جمعه یه چیزی درست کردی و اومدی من و بابا رو صدا کردی و گفتی سلوقون درست کردم اینم عکسش (من و بابایی داشتیم سلوقون صحبت می کردیم)
توی این عکس داری سیب میخوری و همزمان من میخواستم عکس بندازم خندیدی.