سلام گرم زمستانی
سلام به همه دوستای خوب و باوفا که همش با این بی وفایی های ما میومدن و به ما سر میزدن و پیغام میگذاشتن من همش یک هفته مسافرت بودم و زود برگشتم تو این مدت هلیا هم خیلی بهش خوش گذشته بود هر روز خونه مامانی بود و کمتر به مهدکودک رفته بود دیر از خواب بیدار میشد و صبحونه که میخورد هر روز میرفت ددر یه روز هم با پانیذ و خاله پروانه (دستش درد نکنه ) رفته بودن سرزمین عجایب یه روز هم با بابایی مجردی رفته بودن خونه مادرجونی (مامان بزرگ هلیا) وقتی از سفر اومدم خونه مامانی اینا خیلی هیجان زده بودم با صدای بلند هلیا رو توی راه پله صدا کردم هلیا رو که دیدم اشک تو چشمم جمع شد احساس کردم دخملی خیلی بزرگ و خانم شده مامانی هم دستش درد نکنه هلیا رو حموم برده بود و کلی ترو تمیز شده بود موهاش بلندتر شده بود من گریه میکردم هلیا می خندید
خلاصه سوغاتی هاشو یکی یکی میدادم و خوشحال میشد و می خندید قربونش برم انقدر ذوق کرده بود که اونروز بعدازظهر از شوقش ساعت 4 بغل بابایی خوابید.
ولی خیلی تجربه ی خوبی بود که از هم دور باشیم بنظر من لازم بود که پیش بیاد (مخصوصا" برای من که خیلی احساساتی هستم)
دوباره از همه دوستای خوب و باوفام تشکر و قدردانی می کنم. (ببخشید که جواب نظرات را ندادم )
این نقاشی آدم آهنی هلیا خودش کشیده و خودشم عکس انداخته (دستش یه ذره لرزیده) از تولید به مصرف .........