خاطرات سفر به شمال
از اونجایی که من و بابایی چهارشنبه مرخصی گرفته بودیم صبح روز چهارشنبه ساعت 5 صبح هلیا رو همون جوری که خوابیده بود بردم گذاشتم تو ماشین و به سمت شمال حرکت کردیم خدا رو شکر جاده خیلی خلوت و خوب بود حدودای ساعت 8 و نیم رسیدیم خونه مامانی و هلیا وقتی بیدار شد خیلی خوشحال شد که رفتیم شمال توی حیاط یه چرخی زد و صبحانه خورد خونه مامانی هم خیلی زیبا شده بود .گلها و درختا و صدای پرنده ها و سکوت بی نظیری که داره آدم معنای واقعی آرامشو اونجا می فهمه
عصر که حیاط رو مامانی می شست و گلها رو آب می داد هلیا خانوم هم با کوزه ای که دستش بود همه جا را کلی خیس کرده بود و کلی خوشحال بود و میگفت اون گل کوچیکه میگه من بازم آب میخوام و همش ژست میگرفت که من عکس بندازم.
بعد با مامانی و بابارضا و بابایی رفتیم کنار دریا و ساحل خیلی خلوت بود مثل اینکه مسافران هنوز نیامده بودند و هلیا هم تنی به آب زد و کلی شادی کرد و لذت برد .
وقتی برگشتیم خونه چند تا اردک توی کوچه هلیا به سوی خودشون جذب کردند و هلیا براشون بیسکویت و نون ریخت و اونها تند تند میخوردند و هلیا خیلی هیجان زده شده بود که اینطوری غذا و آب میخورند این اولین تجربه هلیا برای غذا دادن به حیوانات بود.
پنجشنبه صبح به پیشنهاد هلیا رفتیم پارک ولی پارکش ساحلی بود هم وسایل بازی داشت و هم دریا و هم ساحل خیلی به هلیا خوش گذشت چون همه چیز رو یه جا داشت وقتی از پارک رفتیم خونه هلیا بعد از ناهار از خستگی بیهوش شد عصر هم با مامانی و بابایی رفتیم تنکابن و بازارش و کلی گشتیم و هلیا جونم واسه خودش یک فقره کامیون با لوازم جانبی خرید که کنار دریا و ساحل بازی کنه.
دوباره عصر هلیا اردکای ناز رو جلوی خونه مامانی دید و ....
از پنجشنبه قرار گذاشتیم با مامانی که جمعه بریم جاده 3000 و ناهار اونجا باشیم و همگی توافق کردیم صبح جمعه تلفن خونه مامانی زنگ خورد و طبق مکالماتی که انجام شد معلوم شد کامیار و خاله نیر و عمو سعید هم تهران حوصلشون سر رفته و از جاده دیزین 4 ساعته اومده بودند و کلی خوشحال شدیم و پس از آماده کردن وسایل به سمت جاده سه هزار حرکت کردیم مامانی تو ماشین ما و بابارضا تو ماشین کامیار اینا رفتیم همونجایی که همیشه می رفتیم کنار آبشار خیلی هواش عالی بود و مسافران هم تعدادشون خیلی زیاد بود هلیا که همش کنار رودخونه مشغول بازی با کامیونش بود و کلی ذوق و شوق داشت ....
این هم طبیعت زیبای جاده سه هزار
ما هم کلی استراحت کردیم و بدمینتون بازی کردیم و دم دمای ظهر بارون قشنگی همه جا رو گرفت ما هم از چادر عموسعید استفاده کردیم بعد از خوردن کباب و چای و کمی استراحت برگشتیم خونه موقع برگشتن جاده خیلی شلوغ شده بود و همه داشتن باهم برمی گشتن هلیا که از همون جا رو صندلی خوابش برد ماهم تو ترافیک از بعضی از مناظر طبیعی و غیرطبیعی (پسرا وقتی ماشینا وایمیستادن پیاده می شدن و نانای می کردن خیلی باحال بود ) لذت می بردیم مامانی اون شب آش درست کرد و خیلی به همه چسبید مخصوصا" به هلیا چون موقع شام به بابایی گفت بابا قاشقم و نگه دار بعد همه آش رو با کاسه خورد (قربونت برم که انقدر آش مامانی رو دوست داری)
این هفته ستایش رو هم شمال دیدیم ولی خیلی غمناک بود........
بابایی و عموسعید عصر رفته بودند بیرون و عمو سعید برای هلیا یه کیک و یه شمع خریده بود که تولد براش بگیره آخه هلیا عاشق تولده کلی برامون رقصید و کیک خوردیم وقتی کیک و دیده بود از خوشحالی نمیدونست چیکار کنه و باصدا بلند بلند میخندید. (دست عمو سعید درد نکنه)
شمع هلیا فشفشه ای بود آخر تولد به عمو سعید گفت فردا برام شمع فوتی بخر
شنبه هلیا و من و خاله رفتیم کنار دریا لباستو در آوردیم و تا میخواستی شن بازی و آب بازی کردی و با بچه ها دوست شده بودی میرفتی تو دریا و موج که می اومد میدویدی بغلم که یهو افتادی زمین و بلوزت خیس شد من فقط 2 تا شلوار اورده بودم رفتم به ناچار یه تیشرت از بازارچه ساحلی کنار دریا بگیرم که لباس هایی که تو عکس تنت کردم رو دیدم و برات خردیدم تو هم خیلی خوشحال شدی
لباسای جدید هلیا
بعد رفتیم و یه دوری تو شهر زدیم و سبزی خوردن خریدیم و رفتیم خونه مامانی دستش درد نکنه آبگوشت گذاشته بود خوردیم و هممون چپه شدیم تا ساعت 5 بعد بیدار شدیم و بابارضا برامون بلال درست کرد خوردیم و یه سر رفتیم ویلای دوست بابا که تو کوچه مامانی اینا ساخته خوب شده بود تو هم تو حیاط اونها چند تا ازگیل خوردی بعد به اتفاق مامانی و خاله اینا رفتیم قلعه گردن و جای همه خالی با اون ویو زیبایی که از شهر و دریا داره آدم دوست داره بشینه و ساعتها نگاه کنه هلیا جونم اونجا هم خیلی بهت خوش گذشت و کلی بازی کردی و چیپس و ماست موسیر خوردی
طبیعت و منظره زیبای دریا و جنگل از قلعه گردن
عکسای عشقولانه پدر و دختر
بعد مامانی و هلیا و کامیار رفتن خونه و من و بابایی و خاله و عموسعید رفتیم فروشگاه حوله ملی ایران و کادوی روز پدر بابایی و عمو سعید رو یه حوله تنپوش خردیدم و اومدیم خونه مامانی شام ماکارونی درست کرده بود بعد از خوردن ماکارونی و بدمیتون توی حیاط رفتیم وسایلمون و جمع کردیم ولی اصلا" دلم نمی خواست برگردم چون خیلی هوا ملس شده بود و هلیا جونم کلی داشت خوش می گذروند ولی ایشالا تا سفر بعد که بریم و دوباره مامانی اینا رو زحمت بدیم.
صبح یکشنبه ساعت 4 راه افتادیم جاده کناره پربود از چادر که همه مسافران فعلا" خوابیده بودند که خدارو شکر بازم خیلی راحت اومدیم تهران از سمت تهران اصلا" ماشین نمیومد و بابایی و عموسعید هم که همش تو کار سبقت های مجاز و غیرمجاز بودن. ساعت 8 رسیدیم خونه و تازه توی پارکینگ که داشتم می بردمت بالا بیدار شدی. قربونت برم که انقدر راحت خوابیده بودی.
خدا رو شکر می کنم که دوباره تونستیم بریم شمال و به سلامت برگردیم و مشکل خاصی پیش نیومد ایشالا سفر بعدی.