34 ماهگی هلیا جون
هلیا جون وارد 34 ماه شدی واقعا" نمیدونم چه جوری گذشت انقدر بهت وابسته شدم که فکر میکنم از اولین روزی که خودم به دنیا اومدم توهم بامن بودی اصلا" روزای بی تو بودن یادم نمیاد.هلیا جون با تمام وجودم دوستت دارم و برای موفقیتت هرکاری می کنم تا همیشه در بلندترین قله های موفقیت و پیروزی باشی. چون میدونم لیاقتش رو داری.
چند روز پیش با بابایی رفتی پارک و بابایی هم یادش رفته بود دستاتو با صابون بشوره تو هم زده بودی به چشمت و چشمت یه کم ملتهب شده بود پنجشنبه عصر رفتیم پیش دکتر تکیار و یه قطره داد که خداروشکر خیلی زود خوب شد و التهابش خوابید.
توی مطب دکتر تکیار:
هلیا: سلااااااام
دکتر: سلام به به هلیا خانوم خوبی
هلیا خودش میره رو صندلی مهمان می شینه
دکتر : خوب هلیا خانوم تعریف کن ببینیم چی شده
هلیا: رفتم پارک دستمو نشستم چشممو جوجو خورد چشمم درد میکنه هر چی آبرو پیش دکتر داشتیم رفت
دکتر: چشم چرونی کردی
هلیا: بله
من و بابایی :
هلیا و دکتر خودشون با هم حرف میزدن و فکر کنم رفتن من و بابایی توی مطب بیهوده بود دیگه دخملی خودش از پس همه کارا بر میاد.
هلیا جون هر موقع مریض بشی فقط دکتر تکیار میتونه تو رو خوب کنه و داروهای دکتر تکیار باهات سازگارن
امیدوارم هرجا هست همیشه موفق و پیروز باشه که همه نی نی هارو خوب میکنه.
بعد دکتر با هلیا و بابایی رفتیم پارک ساعی (به پیشنهاد هلیا) چون وقت امتحانات بچه ها بود خیلی شلوغ نبود . هلیا خانوم هم کلی بازی کرد و برای اولین بار پشمک خورد . (می گفت مامان این ابره)
بازهم به پیشنهاد هلیا شام" ساندیوچ "به قول هلیا خوردیم.