هلیاهلیا، تا این لحظه: 15 سال و 9 ماه و 11 روز سن داره

خورشید زندگی

سلام از راه دور

هلیا جونم امشب سومین شبی هست که بدون تو میخوام برم بخوابم قبلش اومدم عکساتو ببینم و وبلاگتو ببینم وقتی دیدیمت فهمیدم که چقدر دلم واست تنگ شده آخه دیگه اشکام نمیزارن که بیشتر بنویسم فقط چند خط یادگاری نوشتم که بعدا" برات بعنوان یادگاری بمونه عزیز دلم اینجا همه چی بوی کریسمس و تزئینات سال جدید میلادی رو داره همه جا پر از وسایل کریسمس شده برات چند تا عکس میزارم که بدونی چقدر این شهر قشنگ و ساکت و در عین حال زیباست جاتو حسابی اینجا خالی کردم (البته همراه با بابایی) رفتم اینجا کلی برات شکلات و اسباب بازی خریدم ولی متاسفانه نمیشه زیاد خرید کرد چون اینجا واقعا" همه چی گرونه ...
9 آذر 1390

سفر آبان ماه به شمال

سلام به همه دوستای عزیز خیلی ممنون که همگی به یادمون بودید و به ما سرزدید و پیغام گذاشتین از وقتی نبودیم کلی اتفاقای خوب و قشنگ برای همه بچه ها پیش اومده بالاخره خواهرم پروانه جون عکسای قشنگ پانیذ جون رو توی سفر اسپانیا آپ کرده  امیرعلی و آریا جونم بزرگتر و آقاتر شدن  تولد النا جون شده که واسه خودش یه مینی موس خوشگل و خانوم شده بوده و کلی شیطونی کرده آویسا جونم کلی مامانش براش خاطرات قشنگ گذاشته و مریم جونم کلی از خاطرات دیاناجون گذاشته (شرمندشم شدم این همه بهش توی تولد زحمت دادیم بعدش یه زنگ بهش فرصت نکردم بزنم ) سوری جون با خاطرات شیرین و قشنگش و عکسای بروزش که همیشه آپ هستش  و ... دوستای دیگه ببخشید اسم...
30 آبان 1390

از وقتی غایب بودیم تا حالا....

از وقتی غایب بودیم تا حالا به روایت تصویر: اثر هنری هلیا جونم که وقتی صدام کردم و بهم نشون داد واقعا" ذوق کردم (توی paint ) کشیده دخملی جدیدا" خودش کامپیوتر رو روشن میکنه پسورد میزنه و مستقیم میره توی paint سفر مهر ماه به شمال و اثر هنری از مامان و هلیا قلعه شنی ساخت بابایی من و هلیا جونم توی ساحل بازی توی ساحل عکسای تولد دیانا جون چه کفشدوزک خوشگلی شده بود: ...
27 مهر 1390

ما هستیم

سلام از همه دوستای خوبم تشکر میکنم که میان و به ما سر میزنن و از ما یاد میکنن منو ببخشین که دیر میام و آپ میکنم فکر کنم همه دلیلشو می دونن. ولی قول میدم بزودی با کلی عکس بر گردم اینهم یه مقدمه از عکسام:   ...
10 مهر 1390

ما اومدیم

سلام بعد از یک غیبت طولانی- این چند وقت خیلی سرمون شلوغ بود اولا" اینکه توی شرکت مسئولیت جدید گرفتم بعضی وقتا خیلی دیر میرم خونه ولی کلا" مسئولیت جدیدم رو بیشتر دوست دارم با اینکه خیلی کارم بیشتر شده - بعدشم اینکه هلیا جونم هفته پیش توی گلوش تبخال زده بود (اینو دیگه تا حالا نشنیده بودیم) تب شدیدی کرد وقتی بردیم دکتر گفت یا اینکه از چیزی توی خواب ترسیده یا اینکه با کسی که داشته تماس پیدا کرده .... ولی خدارو شکر خوب شد و 3روز مهدکودک نرفت و مهمون مامانی بود. خبر دیگه اینکه مادرجونی هلیا از کربلا پنجشنبه اومد و کلی درگیر اونور بودیم و دقیقا" در همون روز تولد پانیذ جون هم بود و منو هلیا نتونستیم فرودگاه بریم ولی در عوض هلیا و پانیذ کلی...
27 شهريور 1390

تعطیلات عید فطر

از اونجاییکه تعطیلات عید فطر 2 روز اعلام شد تصمیم گرفتیم روز سه شنبه صبح زود به سمت استان سرسبز گیلان سفر کنیم ( برخلاف همیشه که استان مازندران میرفتیم) صبح برای صبحانه رسیدیم سیاهکل واقعا" زیبا و سبز بود بعد از صرف صبحانه عازم دیلمان شدیم دست دوست بابایی درد نکنه که یه سوییت با ویوی خیلی عالی از کوه و جنگل برامون گرفته بود (توی جایی به نام اسپیلی - یه روستای توریستی با آب و هوای فوق العاده خنک و تمیز) اسپیلی جاییه که با صدای خروسها از خواب بیدار میشی شیرتازه تخم مرغ تازه میخوری تفریحت میشه اینکه بشینی و به دشتها خیره بشی و توی سکوت شباش خودتو گم کنی جاییه که بوی کاه گلش تو رو به جایی میبره که ....... اینجا جاییکه اگه از زندگی شهری خس...
12 شهريور 1390