هلیاهلیا، تا این لحظه: 15 سال و 9 ماه و 12 روز سن داره

خورشید زندگی

صدای هلیا جونم

چند وقتی بود میخواستم صدای هلیا رو بزارم نمیتونستم فایلم رو کانورت کنم امروز با کمک از وبلاگ پرهام و بابای خوبش   و  وبلاگ آریا جون و مامان گلش تونستم یکی از فایلهای صدای هلیا رو توی 30 ماهگیش بزارم.   چند تا عکس جدید از 35 ماهگی دخملی توی حیاط خاله نیر (به قول هلیا خاله نرگپ)       پ . ن : تار بودن عکسها بخاطر حرکتهای موزون هلیا موقع عکس انداختن بود.  ...
15 تير 1390

3 سالگی عروسکم

دخملی گلم دیگه کمتر از یک ماه به سه سالگی مونده عزیزکم واقعا" نمی دونم اینهمه روز چه جوری گذشت . دخملی هر روز کلمات جدید از میس سمانه یاد میگیری و برای من می گی و هر چی توی کتاب می بینی انگلیسیش رو هم میگی دیروز بابایی تلویزیون نگاه می کرد مار نشون داد گفتی مامان wiper قربونت برم که انقدر به زبان انگلیسی علاقه داری. چند وقت پیش رفتیم سمرقند خرید کنیم یه بچه خوابیده بود روی زمین و گریه می کرد فکر کنم از مامانش یه چیزی میخواست همه به اون نگاه میکردند هلیای مامان تو هم خیلی تعجب کرده بودی آخه تا حالا از این صحنه ها ندیده بودی بعد که اومدیم خونه برای بابایی تعریف کردی بابایی گفت هلیا جون نظرت راجع به اون بچه چی بود هلیا : نظ...
6 تير 1390

هلیای شیطون

دیشب داشتم شام درست میکردم وهلیا داشت توی اطاقش بازی میکرد رفتم ببینم چیکار میکنه صدایی ازش نمیومد دیدم توی اطاق ما نشسته و داره رژگونه میزنه.    اینم عکسای هلیا وپانیذ سوار بر ماشین خونه مامانی اینا بعد از مهدکودک   Glitterfy.com - Photo Flipbooks ...
1 تير 1390

روز پدر

پنجشنبه روز پدر تصمیم بر این شد که وسایل پیک نیک آماده شود و برای نهار به پارک جنگلی چیتگر برویم وسایل رو آماده کردیم و ساعت حدودای 10 بود که رفتیم جای همه خالی خیلی خوش گذشت هوا هم خیلی خوب بود هلیا خانوم کلی واسه خودش بازی کرد و کاج جمع کرد ولی بعد از ظهر گرم شد . چند تا عکس یادگاری از دخملی در حال بازی و درست کردن کباب برای ما (به قول خودش) .       ...
28 خرداد 1390

نقاشی های جدید هلیا جون

این نقاشی های قشنگ رو هلیا جونم جمعه کشیده و برای هر کدومشون یه توضیحی میده و بخاطر این نقاشی های قشنگ عصر جمعه رفتیم شهرکتاب و براش" ban ben bon" خریدیم تا حروف فارسی و کلمات رو یاد بگیره ولی هلیا جونم وقتی کارت ها رو بهش نشون میدیم همه رو به انگلیسی میگه من و بابای هلیا هم  بخاطر همین من وبابایی تصمیم گرفتیم با همون روش هم  انگلیسی باهاش کارکنیم و هم فارسی. قربونش برم مثل مامانش علاقش به زبانهای خارجی خیلی زیاده عکس مامان رو ناراحت کشیده می گه مامان نمیخواد بیاد پارک بابایی رو با عینک آفتابی کشیده خودش رو کشیده میگه خیلی خوشحالم یه دونه هم مار کشیده که داره میخنده و یه چرخ و فلک تا نقاشی می کشه سریع میشینه کنارش و میگه ازم عکس ب...
24 خرداد 1390

خاطرات سفر به شمال

از اونجایی که من و بابایی چهارشنبه مرخصی گرفته بودیم صبح روز چهارشنبه ساعت 5 صبح هلیا رو همون جوری که خوابیده بود بردم گذاشتم تو ماشین و به سمت شمال حرکت کردیم خدا رو شکر جاده خیلی خلوت و خوب بود حدودای ساعت 8 و نیم رسیدیم خونه مامانی و هلیا وقتی بیدار شد خیلی خوشحال شد که رفتیم شمال توی حیاط یه چرخی زد و صبحانه خورد خونه مامانی هم خیلی زیبا شده بود .گلها و درختا و صدای پرنده ها و سکوت بی نظیری که داره آدم معنای واقعی آرامشو اونجا می فهمه عصر که حیاط رو مامانی می شست و گلها رو آب می داد هلیا خانوم هم با کوزه ای که دستش بود همه جا را کلی خیس کرده بود و کلی خوشحال بود و میگفت اون گل کوچیکه میگه من بازم آب میخوام و همش ژست میگرفت که من ع...
16 خرداد 1390

تعطیلات آخر هفته خرداد 90

هلیای من دیگه خدا رو شکر تقریبا" خوب شده حالا دیگه نوبت من بود که مریض بشم دیشب با بابایی منو بردی دکتر دختر گلم و یه آمپول دگزامتازون نوش جان کردم حالا خیلی بهترم و امروز شانسم تو شرکت سرم خیلی شلوغ بود دیشب که داشتیم از دکتر بر می گشتیم خونه بابایی گفت شام چی داریم من گفتم هیچی نداریم چون حالم خوب نبود همش خوابیده بودم بابایی به من گفت چی بخرم هلیا گفت کباب قربونش برم با بابایی کباب خوردی و اومدی تو تختت خوابیدی فدات بشم که دیشب نتونستم صبر کنم با هم بریم بخوابیم. هلیای مامان فردا چهارشنبه تا دوشنبه هفته دیگه میخوایم بریم مسافرت پیش مامانی اینا اونا هم شمال هستن و منتظرن تا ما هم بریم امیدوارم بهمون خوش بگذره و هوا خوب باشه...
10 خرداد 1390

34 ماهگی هلیا جون

هلیا جون وارد 34 ماه شدی واقعا" نمیدونم چه جوری گذشت انقدر بهت وابسته شدم که فکر میکنم از اولین روزی که خودم به دنیا اومدم توهم بامن بودی اصلا" روزای بی تو بودن یادم نمیاد.هلیا جون  با تمام وجودم دوستت دارم و برای موفقیتت هرکاری می کنم تا همیشه در بلندترین قله های موفقیت و پیروزی باشی. چون میدونم لیاقتش رو داری. چند روز پیش با بابایی رفتی پارک و بابایی هم یادش رفته بود دستاتو با صابون بشوره تو هم زده بودی به چشمت و چشمت یه کم ملتهب شده بود پنجشنبه عصر رفتیم پیش دکتر تکیار و یه قطره داد که خداروشکر خیلی زود خوب شد و التهابش خوابید. توی مطب دکتر تکیار: هلیا: سلااااااام دکتر: سلام به به هلیا خانوم خوبی هلیا خودش میر...
7 خرداد 1390